خنده بازار | ||
|
تو عروسي نشسته بودم يه بچه 3 ، 4 ساله اومد يک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زير ميز، چند ثانيه بعد ديدم دوباره آوردش، اين دفعه پرتش کردم يه جاي دور ديدم دوباره آورد!! مي خواستم اين بار خيلي دور بندازمش که بغل دستيم بهم گفت آقا اين بچس سگ نيست! طرف باباي بچه بود!! سوار اتوبوس شدم، رفتم تو، قسمت آقایون پیش یه آقایی نشستم و از خستگی خوابم برد، نزدیک مقصد دیدم زانوم درد میکنه فهمیدم آقایه کناری 3-2 بار با کیفش کوبیده تو پام تا بیدارم کنه چون میخواست پیاده بشه و من جلوش رو گرفته بودم، خیلی شاکی نگاش کردم، راننده هم بالا سرم بود. آقاهه گفت : ببخشید خانم 5 بار صداتون کردم نشنیدین، ترسیدیم. اعتراف میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم، مرد بیچاره اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت خواهی میکرد!! اعتراف ميکنم راهنمايي که بودم به شدت جو گير بودم، همسايگيمون يه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز ميومد و جلو در خونش سر و صدا راه مينداخت، خيلي دلم واسه خانومه ميسوخت. يه روز که طرف اومده بود عربده کشي، تصميم گرفتم که برم و جلوش در بيام. رفتم تو کوچه و گفتم آهاي چيکارش داري؟ يارو يه نگاه بهم انداخت و يه پوزخندي زد و به کارش ادمه داد، منم سه پيچش شدم، وقتي ديد من بيخيالش نميشم گفت اصلا تو چيکارشي؟ منم جوگير، گفتم لعنتي زنمه!! احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!! اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریهام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!! اعتراف میکنم تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری میشستم جلوي تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!! وقتی پدرم روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه و با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد. کلاً پدرم 30ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و حرص میخورد. اما هیچی بهم نمیگفت و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روز پدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. من 5 روز تو شوک بودم!! اعترافِ عموم: روز تولد 19سالگيم خودم يادم نبود، اومدم خونه ديدم در قفله چراغ ها هم خاموشه، يه باد گنده اي ول دادم وسط خونه كه انقد صداش بلند بود خودم جا خوردم، بعد چراغ ها رو كه روشن كردم ديدم دوستام وسط سالن با كلاه بوقي و برف شادي افتادن كف سالن هي ميخندن بعد يكسري هم سرخ شدن ميگن تولد تولدِت مبارك... كيكم از دست يكي از دوستام افتاد وسط سالن، خلاصه شب به ياد ماندني شد!! اعتراف میکنم بچه که بودم شبا پیش خواهرم میخوابیدم وسطای شب که مطمئن میشدم که خوابش سنگین شده دستشو میکردم تو دماغم!! اعتراف ميكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه ميپوشيديم ميرفتيم گدايي با درامدش بستني ميگرفتيم كه همسايمون مارو لو داد و كتك خورديم!! اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت!! اعتراف میکنم بچه که بودم..جو گیر بودم نماز بخونم....بعد چادر گل منگولیمو میذاشتم مهرم میذاشتم رو به قبله وا میستادم شروع میکردم به نماز خوندن...اما جای سوره ها شعر کلاه قرمزیو می خوندم....>>>آقای راننده...آقای راننده...یالا بزن توو دنده...!!
به مامانم میگم میخوام یه خونه جدا بگیرم و مستقل بشم؛ میگه برو... برو مستقل شو... برو ایدز بگیر.......!!! نظرات شما عزیزان: دلتنگ بهار
ساعت10:08---18 ارديبهشت 1392
سلام هرچیزی و که بیشتر از همه میخوای 3بار تکرارکن ،بعد نوشته زیر و بخون : بسم الله الرحمن الرحیم لاحول وقوة الا بالله العلی العظیم آمین این پیام رو به 9 نفر بفرست ، آرزوت برآورده میشه ، باور نمیکردم ولی ولی واقعا برآورده میشه پاک کنی یا نفرستی ..... ممکنه آرزوت برآورده نشه الان ساعت و نگاه کن ، دقیقا 9 دقیقه بعد یه اتفاقی میافته که خوشحالت میکنه
سلام نیلوجون
خوبی ؟ آپم سلام دوست عزیز. وقتت بخیر. از شما دعوت میکنم به سایت منم سر بزنی. خوشحال میشم نظرتو بدونم. موفق باشی
ای نقطه شروع شفق،
ای مجری حق! میلاد تو، قصیده بی انتهایی است که تنها خدا بیت آخرش را می داند؛ بیا و حُسن ختام زمان باش! اللهم عجل لولیک الفرج السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی ترنم
ساعت19:52---17 فروردين 1391
سلام گلم خیلی دوست دارم
وبلاگ قشنگی داری فدات ستایش
ساعت20:24---29 اسفند 1390
ستایش
ساعت20:23---29 اسفند 1390
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش
سلام عزیزم
خوبی؟ سال نو مبارک ..............................
salam ye sar be man bezan ap kardam
تهنا
ساعت20:37---19 دی 1390
09194928109
نیازمند دوست پاسخ: برو تو نیازمندی های روزنامه بفرست شاید یکی واست پیدا شد
|
|